کد مطلب:162533 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:123

یوسفعلی میرشکاک
خون خورشید



چو هیهای سواران، دشت ها را

به زیر بال گیرد، شاید این اوست



من و آیینه می گوییم و آنگاه

فغان سر می دهم از ماتم دوست



فغان سر می دهیم و یكدگر را

ملامت می كنیم از زنده ماندن



در آنجایی كه خورشید آفرین خواند

به مردان، شعر مردن را نخواندن



نخواندیم ای برادر تا بمانیم

سحرگاهان كه چاووشان خورشید



خروشیدند و رفتن ساز كردند

خروس خستگی در ما خروشید



بخوابید! آه! خوابیدیم و دیدیم

هزاران كركس برگشته منقار



چو ابر واژگون پر می گشاید

به بوی نعش خورشید نگونسار



وزان در دشت، اسبی سایه رفتار

به رنگ گردباد آسیمه سر بود



رها در باد، یال نقره فامش

به خون تازه ی خورشید تر بود